هو/


گرگ و شتر بیوه‌ای به دلیل بالا بودن اجاره‌ها، یک خانه‌ی مشترک اجاره کردند. هر روز صبح بچه‌ها در خانه تنها می‌ماندند و مادرها به دنبال تهیه‌ی غذا می‌رفتند.
روزی که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچه‌شترها را تکه‌تکه کرد و همراه بچه‌هایش او را خورد. وقتی سر و کله‌ی شتر مادر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی می‌کرد نگرانی را در تمام وجودش عیان کند، گفت: هعی خواهر. یکی از بچه‌هامون نیست.».
شتر با هول و ولا گفت:
از بچه‌های من یا بچه های تو؟»
گرگ قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
باز که از آن حرفا زدی! بنای ما بر وفاق بود. من و تو ندارد که! یکی از بچه‌های ما!»
شتر که هیچ‌وقت این قدر قانع نشده بود، دیگر چیزی نگفت و زندگی هم‌چنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد. فقط بدی‌اش این بود که هر چند وقت یک‌بار یکی از بچه‌شترها گم می‌شد؛ و شتر ناراحت و خون به دل می‌ماند. اما چون عوض‌ش وفاق‌شان سر جاش بود، چیزی نمی‌گفت.
آخرالامر که بچه‌ها تمام شدند، نوبت مادر شتر رسید.

داستان وفاق

بود،
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها