هو گرگ و شتر بیوه‌ای به دلیل بالا بودن اجاره‌ها، یک خانه‌ی مشترک اجاره کردند هر روز صبح بچه‌ها در خانه تنها می‌ماندند و مادرها به دنبال تهیه‌ی غذا می‌رفتند روزی که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچه‌شترها را تکه‌تکه کرد و همراه بچه‌هایش او را خورد وقتی سر و کله‌ی شتر مادر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی می‌کرد نگرانی را در تمام وجودش عیان کند، گفت هعی خواهر یکی از بچه‌هامون نیست» شتر با هول و ولا گفت از بچه‌های من یا بچه های تو؟» گرگ قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت باز که از آن حرفا زدی بنای ما بر وفاق بود من و تو ندارد که یکی از بچه‌های ما» شتر که هیچ‌وقت این قدر قانع نشده بود، دیگر چیزی نگفت و زندگی هم‌چنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد فقط بدی‌اش این بود که هر چند وقت یک‌بار یکی از بچه‌شترها گم می‌شد؛ و شتر ناراحت و خون به دل می‌ماند اما چون عوض‌ش وفاق‌شان سر جاش بود، چیزی نمی‌گفت آخرالامر که بچه‌ها تمام شدند، نوبت مادر ش
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها